چراغجادو غولش سرفه کرد و گفت: جان؟
چشام رو بستم و گفتم؛ ببین قربونت، ببین من اصلا زیاد چیزی از کسی از لحاظ عاطفی و این مسایل زیاد نمیخوام، ولی اگه بخوام بشکلی است که میخوام جاذبه زمین، ملکولهای زمان متحول بشه، مثلا همین تو آقای غول، تو میتونی زمان رو ببری عقب؟ میتونی بری زمانی که من خدمت سربازی بودم؟
غول شروع کرد بازی کردن با انگشتر آبی دستش و گفت خب ببین تبصره داره، باید بررسی بشه، همچین چیزای رو قبل برآورده کردنش باید بریم با دیوها و پریان و غولهای پیر پنجهزارساله در کوهِقاف جلسه برگزار کنیم، آخه سخته زمان رو عقب ببریم! یعنی خب..
حرفش رو قطع کردم و گفتم نمیخواد.
بعدش غول گفت خب مگه مجبوری! مثلا یه چی دیگه بخواه، آقا شما BMW بخواه! اصلا یه ویلا توی ساحل شهر میامیالان میزنم به اسمت.
بعدش غول یهو اخلاقش عوض شد و گفت: اصلا آقا شما بخواه، من چشمم تورو گرفته، پسر خوبی هستی، ببین کمتر کسی اینطور به ایدههای عاطفیاش وفادار میمونه. جانم! بگو قربونت! چی میخوایی؟ من اصلا بیخیال تبصرهها و قوانین بزرگان و دیوهای کوهِقاف شدم!
یهو همه چی تغییر کرد. انگار غول ذهنم رو خونده بود، من رو برده بود چندسال پیش، آرزوهایم رو برآورده کرده بود! دوباره برگردونده بود به حال حاضر! انگار چاقتر شده بودم، صورتم گل انداخته بود، بدنم انگار هیچ وقت داروی مسکن و آرامبخشی رنگش رو بخود ندیده بود.
اثری از غول نبود، داخل یه اتاق بودم، تزیین شده بود، بوی خوب و قشنگی میداد، دیوار پر از قاب عکسهای بزرگان بود. چخوف، ژان پل سارتر، ژان ژاک روسو، ونگوگ، داوینچی و... شاهکار الکساندر پوشکین رو نیز با خطی قشنگ زده بودن به دیوار..
بعدش وقتی من مبهوت دیدن این همه جزئیات زیبا شده بودم، وارد شد! همان چشمان بزرگ و عمیق، صورت گندمگون، لبهایی که انگار با دست کار هزار هنرمند هستن و لبخندی که همهچیز بود. انگار اصلا خبر نداشت، باید هم خبر نداشته باشه، غول چراغ چادو کارش رو به نحو احسن انجام داده بود! نشست، شروع کردم به نگاه کردنش، دست کشیدن به صورتش، ابروهاش رو لمس کردن، دستم رو کردم داخل موهاش! اصلا تعجب نکرد، بشکلی که انگار کار روزانهام است.
موهاش رو شروع کردم به بافتن، زلفهای آویزون کنار گوشش رو با مُهْرِگ بنفش و سفید تزیین کردم، خط چشاش رو درست کردم، بهترین لباس رو براش انتخاب کردم که بپوشه، بعدش کمد شیشهای رو باز کردم و پر بود از سنجاقهای سینه، یه سفید بلوری انتخاب کردم، کنارش یه سفید شیری بود با خطهای نامنظم قرمز اون رو هم برداشتم، سنجاق کردم به سینهاش، عطر زوزو قدیمیفرانسوی رو از کمد کشیدم بیرون، بوی عطر گل یاس میداد، به دستم زدم و به صورتش مالیدم، به جیگش عطر پاشیدم و پاشدیم رفتیم بیرون.
میخواستم غیرطبیعی بودن حالت و نگاهم رو توضیح بدم براش، نذاشت! انگار میخواست بکر بودن مسئله رو حفظ کنه! گفتم کجا بریم، گفت هرجایی که دوست داری، اما پیادهروی کنیم، وسیله نقلیه رو بیخیال شو، فقط قدم بزنیم، بگردیم، تا قیام روز قیامت هم شده بگردیم!
سالها گذشت و یک روز صبح از خواب بلند شدم، غول بود، گفت محاکمه شده و قبول کرده سالها زندان باشه و بذارن تو حالت خوب باشه، اما قاضی اصرار داشته بخاطر جابجایی زمان مسئله اساسا مشکل دار است و اجازهاش از بالاتر صادر نشده، اما خیلیها در جلسه گفتن بیا و این بار استثناء قایل شو و بذار چندسالی همینطور بمونن، بعدش وقتی زندان غول تموم شد و برگرده مسئله رو برگردونه!
خواستم خواهش و تمنا کنم، گریه و زاری کنم که غول گفت متاسفم و نذاشت چیزی بگم و یهو دیدم کسی نیست، اصلا اتاقی وجود نداره، ساختمان نیمه کاره است، من سنم به زمان حال برگشته و مثل حال حاضر شکستهام! بعدش توی ذهنم یه حالت مکالمه دوطرفه برقرار شد، صدای غول بود، عذرخواهی نکرد، لحنش طوری بود که انگار بهم میگه باید همیشه خودت برای خودت حرکتی انجام بدی؛ ولی گفت حداقل استثنائا میذارم خاطرات این مسئله برات بمونه!
اینها شبیه به خواب دیوانگان میماند، هست. ولی نه خودت باور میکنی و نه کسی دیگه!