loading...

فلسفه‌ی عطر زلف‌های او

کاش هرچی می‌نوشتم، شخصیت‌هاش از توی چشم‌های بزرگش لبخند میزدن!

بازدید : 3
جمعه 25 بهمن 1403 زمان : 3:06
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

فلسفه‌ی عطر زلف‌های او

حوالی نصف شب بعد از مدت‌ها مزامیلِ جن بر من ظاهر میشود و میگوید که طرفای ما هوا طوفانی است، باد و بارونه، گفتم بیام پیشت اینجا هوا بهتره. میگم قربونت بهونه نیار، میدونم مسئله‌ای هست که اومدی! تو سالهای زندگی‌ات رو غالبا سیبری گزروندی، حالا آب و هوای کوه‌های هندوکش برات مثل بهشت میمونه! میخنده و میگه باشه باشه، بهت میگم، ولی حرفه‌ای برخورد میکنیم، الان قاعدتا باید حالت خوب باشه، از سحر و جادو هم خبری نیست، بدستش بیار! خودت، قضیه رو حل کن.

بهش میگم ناراحت نیستم، چیزی برای ناراحت شدن نبود! ولی خب نمیخوام ذهنیت‌هام دست‌خور هیچ گونه تغییری بشن!

می‌گوید فکر نمیکنی سخت میگیری، انسان‌ها رو نرمال‌تر ببین. عاقل و منطقی باش پسر خوب، بهش سخت نگیر! فقط میگم منطقی‌تر فکر کن. بابا من که جن هستم هم میترسم باهات گاها حرف بزنم.

بهش می‌گوییم؛ مزامیل تو هم اگه بری و نمونی و از دستت بدم برام سخت نیست، ولی اون فرق میکنه مسئله‌اش، مکمل‌ترین انسان در ذهن من مطمئن هستم همونطور که من فکر میکنم است، اون تا حد زیادی کامل است. ما باهم بدترین شوخی‌ها رو میکنیم، دعواها رو شاید خواهیم کرد، شاید خیلی کارها رو کردیم، خیلی از نقص‌ها رو داشتیم و داریم و خواهیم داشت! ولی مسائل ریزی هستن که پایه‌ای هستن، مسائل برگرفته از شخصیت و عواطف و اساس‌ها، اینا داشته‌های ما هستن، من اگه بهشون توجه نکنم تبدیل به یک شخص عادی میشه، اگه نگم اون گوشه ذهنم می‌مانند!

مزامیل جان وقتی تو من رو خالصانه صدا بکنی، تو در وجودت میدونی که خالصانه است، اینجا باقی مسائل میروند توی حاشیه من اول جواب تورو میدم و بعد میگویم بنا به شرایط فلان مسئله است. من اون صدات رو می‌شنوم، دوست دارم بشنوم، این دارایی است، باقی مانده است، اینها، این چیزا اساس هستن، تو میدانی، تو و من نمیخوایم از دست برن. حداقل تا جایی که من میدونم و شاکله و معیارهای من میگن من و تو هردوتا نمیخوایم، چون من تورو نسبت به بقیه اینطوری می‌شناسم. من اون رو بر اساس شخصیت فهمیده و جنتلمن‌ش می‌شناسم، اهمیت دادن به عواطف‌ش می‌شناسم، پرنسیپ‌ش رو قبول دارم، اون درجه‌اش در حد پری‌ها، فرشته‌ها و ملکه‌هاست، سرشار از ستاره‌هاست. نمیخوام اینا از دست برن، قسمتی از وجودم رو با اینا گره زدم، شعر میاره، نوشتن میاره! همینطوری هم است.

میدونم گاها سخت‌گیری است، اما من نسبت به عواطف سخت‌گیر نیستم، فقط تفاوت قائل میشم، باقی چیزا حاشیه هستن، اصل بر شعور دوست داشتن است، ذهنیت اهمیت دادن به کَنه دوست داشتن، اصلِ بنیادی دوست داشتن! چون باقی مسائل دست طبیعت هستن پایه‌ی نیستن، موها میتونن کم پشت و سفید بشن، صورت میتونه لک بیفته، جسم ممکنه چربی بگیره و پوستش نرم بشه اصلا جسم معیار نیست! جسم زیبا هر روز با یه چی دیگه میتونه زیبایی متفاوت‌تری داشته باشه، یعنی وقتی عاشقی آماده دوست داشتن هرچیزی‌اش هستی، روح‌ش رو می‌پرستی، عطرش رو دوست داری.

اما عاطفه‌ها، اخلاق دوست داشتن، اخلاق توجه به احساس‌ها بنیادی هستن، اینا تفاوت‌ش با بقیه هستن، اینا هستن که درجه الهه‌ی بهش میدهند. اینا هستن که اون رو عذرا، آیمی، ارغوان میکنن، اینا هستن که روزانه هزاربار میخوام اسم بی همتاش تکرار کنم! اینا مزامیل جان، اینا گنج ما هستن، روی اینا قمار نمیشه کرد.

بازدید : 2
جمعه 25 بهمن 1403 زمان : 3:06
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

فلسفه‌ی عطر زلف‌های او

شمے تھا کسی اَست کہ کُبل بُروانیں مردمی‌سرا گنوک بیتءَ؟ کسی کہ یَکّی کُبلیں بُروانانی میانءَ آیی دل اَڈئِتءَ ءُ چوں زندگیں ماھیگءَ درھِگیں؟

اَگاں ھَو، گڈا شما ھچبَر پیسریگیں مردم نہ بئیت!

اَگاں اِنّاں، گڈا شما انگت مِھرءِ اَجگیں تام پہ خماریں چمے آء پیمءَ کہ بایدیں نہ چَشتءَ!

برچسب ها
بازدید : 3
جمعه 25 بهمن 1403 زمان : 3:06
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

فلسفه‌ی عطر زلف‌های او

چراغ‌جادو غول‌ش سرفه کرد و گفت: جان؟

چشام رو بستم و گفتم؛ ببین قربونت، ببین من اصلا زیاد چیزی از کسی از لحاظ عاطفی و این مسایل زیاد نمی‌خوام، ولی اگه بخوام بشکلی است که میخوام جاذبه زمین، ملکول‌های زمان متحول بشه، مثلا همین تو آقای غول، تو میتونی زمان رو ببری عقب؟ میتونی بری زمانی که من خدمت سربازی بودم؟

غول شروع کرد بازی کردن با انگشتر آبی دستش و گفت خب ببین تبصره داره، باید بررسی بشه، همچین چیزای رو قبل برآورده کردنش باید بریم با دیوها و پریان و غول‌های پیر پنج‌هزارساله‌ در کوه‌ِقاف جلسه برگزار کنیم، آخه سخته زمان رو عقب ببریم! یعنی خب..

حرفش رو قطع کردم و گفتم نمیخواد.

بعدش غول گفت خب مگه مجبوری! مثلا یه چی دیگه بخواه، آقا شما BMW بخواه! اصلا یه ویلا توی ساحل شهر میامی‌الان میزنم به اسمت.

بعدش غول یهو اخلاقش عوض شد و گفت: اصلا آقا شما بخواه، من چشمم تورو گرفته، پسر خوبی هستی، ببین کمتر کسی اینطور به ایده‌های عاطفی‌اش وفادار می‌مونه. جانم! بگو قربونت! چی میخوایی؟ من اصلا بیخیال تبصره‌ها و قوانین بزرگان و دیوهای کوه‌ِقاف شدم!

یهو همه چی تغییر کرد. انگار غول ذهنم رو خونده بود، من رو برده بود چندسال پیش، آرزوهایم رو برآورده کرده بود! دوباره برگردونده بود به حال حاضر! انگار چاق‌تر شده بودم، صورتم گل انداخته بود، بدنم انگار هیچ وقت داروی مسکن و آرام‌بخشی رنگش رو بخود ندیده بود.

اثری از غول نبود، داخل یه اتاق بودم، تزیین شده بود، بوی خوب و قشنگی می‌داد، دیوار پر از قاب عکس‌های بزرگان بود. چخوف، ژان‌ پل سارتر، ژان ژاک روسو، ونگوگ، داوینچی و... شاهکار الکساندر پوشکین رو نیز با خطی قشنگ زده بودن به دیوار..

بعدش وقتی من مبهوت دیدن این همه جزئیات زیبا شده بودم، وارد شد! همان چشمان بزرگ و عمیق، صورت گندم‌گون، لب‌هایی که انگار با دست کار هزار هنرمند هستن و لبخندی که همه‌چیز بود. انگار اصلا خبر نداشت، باید هم خبر نداشته باشه، غول چراغ چادو کارش رو به نحو احسن انجام داده بود! نشست، شروع کردم به نگاه کردنش، دست کشیدن به صورتش، ابروهاش رو لمس کردن، دستم رو کردم داخل موهاش! اصلا تعجب نکرد، بشکلی که انگار کار روزانه‌ام است.

موهاش رو شروع کردم به بافتن، زلف‌های آویزون کنار گوشش رو با مُهْرِگ بنفش و سفید تزیین کردم، خط چشاش رو درست کردم، بهترین لباس رو براش انتخاب کردم که بپوشه، بعدش کمد شیشه‌ای رو باز کردم و پر بود از سنجاق‌های سینه، یه سفید بلوری انتخاب کردم، کنارش یه سفید شیری بود با خط‌های نامنظم قرمز اون رو هم برداشتم، سنجاق کردم به سینه‌اش، عطر زوزو قدیمی‌فرانسوی رو از کمد کشیدم بیرون، بوی عطر گل یاس میداد، به دستم زدم و به صورتش مالیدم، به جیگش عطر پاشیدم و پاشدیم رفتیم بیرون.

میخواستم غیرطبیعی بودن حالت و نگاهم رو توضیح بدم براش، نذاشت! انگار میخواست بکر بودن مسئله رو حفظ کنه! گفتم کجا بریم، گفت هرجایی که دوست داری، اما پیاده‌روی کنیم، وسیله نقلیه رو بیخیال شو، فقط قدم بزنیم، بگردیم، تا قیام روز قیامت هم شده بگردیم!

سالها گذشت و یک روز صبح از خواب بلند شدم، غول بود، گفت محاکمه شده و قبول کرده سالها زندان باشه و بذارن تو حالت خوب باشه، اما قاضی اصرار داشته بخاطر جابجایی زمان مسئله اساسا مشکل دار است و اجازه‌اش از بالاتر صادر نشده، اما خیلی‌ها در جلسه گفتن بیا و این بار استثناء قایل شو و بذار چندسالی همینطور بمونن، بعدش وقتی زندان غول تموم شد و برگرده مسئله رو برگردونه!

خواستم خواهش و تمنا کنم، گریه و زاری کنم که غول گفت متاسفم و نذاشت چیزی بگم و یهو دیدم کسی نیست، اصلا اتاقی وجود نداره، ساختمان نیمه کاره است، من سنم به زمان حال برگشته و مثل حال حاضر شکسته‌ام! بعدش توی ذهنم یه حالت مکالمه دوطرفه برقرار شد، صدای غول بود، عذرخواهی نکرد، لحنش طوری بود که انگار بهم میگه باید همیشه خودت برای خودت حرکتی انجام بدی؛ ولی گفت حداقل استثنائا میذارم خاطرات این مسئله برات بمونه!

این‌ها شبیه به خواب دیوانگان میماند، هست. ولی نه خودت باور میکنی و نه کسی دیگه!

بازدید : 390
پنجشنبه 10 ارديبهشت 1399 زمان : 9:22
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

فلسفه‌ی عطر زلف‌های او
خواب‌های نیمه رنگ

اینجا، کنج خلوت اقیانوس، اما بازهم شلوغ. انگار دیگر اقیانوس هند هم نمی‌تواند، انگار پُر شده است، انگار ماهی‌ها هم مثل ما گله می‌کنند، مثل ما سر قلم‌هاشون شکسته است.

بازدید : 397
چهارشنبه 2 ارديبهشت 1399 زمان : 2:39
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

فلسفه‌ی عطر زلف‌های او

حمی‌جانم، طعم و حس و بوی تو در وجودم بدون شعار رخنه کرده است، چون مکیدمش و من رو سرشار کرده است، هرچی بیشتر نباشی من بیشتر عاشق می‌شوم!

چندماه باقی مانده است؟ بشماریم!

این وسط کرونا آمد و زد همه برنامه‌ها رو شکل دیگری بخشید، اما تک اتاق‌مون در چندصد متری اقیانوس آماده است، پنجره‌ایی که هوایش خالص از اکسیژن دریاست، از قطب جنون و جنوبگان سرچشمه میگیرد و مستقیم به تن عور من و تو پشت پنجره میخورد و کرک‌های طلایی پوست تورو نوازش میکند و به صورت من و ته ریش‌های عرق کرده زمختم میخورد و بوی توتون سیگار و الکل را ازش برمیدارد و در اتاق کوچک‌مون می‌چرخد و به سقفش که چوب‌هایی از سرزمین سیبیری است می‌چسپاند!

ببین تمام دنیا در همین اتاق من و تو خلاصه میشود، از جنوبگان تا شمالگان.

از قطب جنوب تا سیبیری. دیدی دنیا چه کوچیک است، تمامش در اتاق کوچک من و تو خلاصه می‌شود. همین.

بازدید : 222
چهارشنبه 2 ارديبهشت 1399 زمان : 2:39
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

فلسفه‌ی عطر زلف‌های او

یه جمله‌ایی که همیشه من رو به وجد میاره اینه که، «علی / اعجاز بیا چای‌ت رو بخور» و من خوشحال و پراز انرژی برمیگردم طرف استکانم!

اما همین جمله نیز گاها چنان توی ذوقم می‌زند که حداقل در همون لحظه حالم مساعد‌ بودن رو از دست میده، و این زمانی است که بعدِ این جمله برمیگردم و میبینم چای‌ام یک سیاهِ پررنگ است!

این چای قرار بود که اول با شیر قاطی شده باشد و شیرین شیرین هم چنین. اما وقتی بدون شیر است باید کم‌رنگ، شیرین و بازهم شیرین باشد. کم رنگ با لکه‌های حل شده‌ی شبه‌خون که قرمز است و انگار به چای هویت بخشیده است و به من روحیه. نه انگار که در چای اول قیرریخته‌ان و بعدش تریاک درش تا تونسته‌ان آب کرده‌ان و سرِ آخر زهرِ مشهور هلاهل هم روش! چای شده این؛ سیاه و تلخ. این ضدحال تاریخی من در هردفعه است که دفعه پیش پیش‌اش هیچ است.

چای ام باید شیر قاطی‌اش باشد، چای ام باید قرمزِ کم رنگی باشد که انگار صورت دختربچه‌ سیزده ساله سفیدی است که بهش گفتن چقد خوشگلی و سرخ شده است. آره قرمز و سرخ.

چای حیات بخش ترین نوشیدنی دنیاست و تو هردفعه با ولعی بیشتر می‌نوشی و هرگز روز دوم‌ش، حتا ساعت دومش نمیگویی زیاد خورده ام، دیگه نمیتونم. چون مثل هیچ نوشیدنی دیگری نیست که چهار روز پیاپی روزی چهاربار بخوری و دلت رو بزند، چون چای با روح سروکار دارد.

چای‌ام رو بریز، میخوام بروم سراغ «خانه‌ای بدنام» نجیب محفوظ بزرگ. لطفا!

اعجاز پسابندری / علی بلوچ

بازدید : 456
چهارشنبه 2 ارديبهشت 1399 زمان : 2:39
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

فلسفه‌ی عطر زلف‌های او

پرده‌رو بزن کنار، بیرون رو نگاه کن، ببین هیچ کبوتری رو در حال دویدن میبینی؟ به اون کلاغ نشسته روی آنتن ساختمون روبرو نگاه کن، به نظرت عجله داره؟ یا اون گربه‌ی توی کوچه، در حرکتش بین زیر این پراید تا اون پژو شتابی میبینی؟ اصلا شده هیچ‌وقت موقع سریع ردشدن بهت تنه‌ بزنه؟ توی تمامی‌مستندهای حیات‌وحش فیل قدم میزنه، زرافه راه میره و جغد آروم نگاه میکنه، حتی سریع‌ترین حیوانات هم فقط به وقتش میدوئن، چون دیوانه نیستن، تنها دیوانه‌ی زنده‌ی دنیا انسانه، آدمیزاده که هنوز تفاوت بین درحرکت‌‌بودن و شتاب‌کردن‌ رو نفهمیده و فرق بین خواستن و اصرارداشتن رو متوجه نشده، هرچی بیشتر تجربه میکنم بیشتر می‌فهمم که هیچکس بسادگی خودخواه، مغرور، و یا بی‌ملاحظه نیست، چسبوندن این صفت‌های یه‌کلمه‌ای به بقیه معمولا برای راحت‌‌تر کردن کار خودمونه، آدم‌ها فقط مضطربن، احساس بی‌پناهی میکنن، دلهره دارن که مبادا نوبتشون نشه، برای همینه که از زبونشون بیشتر از چشمشون کار میکشن، و با آرزوهاشون بیشتر وقت میگذرونن تا با صبرشون، گذر زمان و ایام فقط براشون پیام‌آور دیرشدگیه، چله‌ی زمستون بذر میکارن و بیقرار جوونه نزدنش میشن، شوخی نیست اما خرس و مورچه و زنبور بیشتر از آدمیزاد مفهوم زمان و زندگی رو فهمیدن، حیوانات آروم‌ترن چون اصلا قرار نیست زرنگ باشن، چون به حکم غریزه بخشی از کار رو به خود زندگی سپردن و از قضا روزگار هم معمولا پشیمونشون نکرده، آخر شب که برسه اون کبوتر و کلاغ‌ و گربه‌‌ی محل شما مثل همه‌ی کبوترها و کلاغ‌ها و گربه‌های مابقی دنیا به خواب میرن، سهم همه‌ی حیوانات از آرامش برابره، شاید چون خودشون خرابش نمی‌کنن، به من ربطی نداره، هرچقدر میخوایید بدویید، ولی لااقل تنه نزنید، ممنون.

*سبیدو*

بازدید : 384
يکشنبه 3 اسفند 1398 زمان : 0:07
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

فلسفه‌ی عطر زلف‌های او

I'm waiting for u, plz back and msg me in my phone!

یادته واتس‌آپ پیام گذاشته بودی و من ارجاعت دادم به این وبلاگ، اگه هنوزهم گاها سرمیزنی لطفا پیام بده، البته دیگه واتس آپی نیست و صرفا خود شماره است.

تو تنها کسی بودی که می‌گفتی که «خودم انگلیسی بلدم»!

بازدید : 223
يکشنبه 26 بهمن 1398 زمان : 9:26
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

فلسفه‌ی عطر زلف‌های او

شرکت بیان یه مسئله‌‌‌ای که داره این است که «نمی‌تواند به مشکلات اعضای خود و وبلاگ‌نویسان رسیدگی کند.»

من در بلاگ اسکای هم مینویسم، تقریبا به تمام ایمیل‌ها و نظرات درسریع‌ترین زمان پاسخ میدهند و راجع به مشکلات و باگ‌ها و خطاهای وبلاگ‌تون حتما بهت مشاوره و راهنمایی میدهند، فقط امکان مهاجرت فعلا فراهم نیست! یعنی من با بیش از صد نوشته و مقاله که با تاریخ و زمان ثبت‌شدن‌شون بشه به وبلاگ دیگه منتقل‌شون کرد روبرو هستم، خب عملا با کپی پیست کیفیت مطالب و نوشته به ‌‌شد افت میکند و کار بسیار طاقت‌فرسای است.

قبلا من به وسیله گوشی موبایل نمیتونستم در اینجا تا یک سال پست بزارم، دقت کنید یک سال از نوشتن در دفترچه آنلاینی که سالها روش وقت صرف کردم و دوستان مجازی و واقعی خیلی خاص و معمولی ام کلن من رو به اینجا می‌شناختن، از فیسبوک و باقی شبکه‌ها اجتماعی خداحافظی کرده بودم، اما شرکت بیان من رو از نوشتن محروم کرده بود.

درست است که خدمات رایگان میدهد اما براساس همین تعداد اعضا است که اعتبار شرکت بالا میرود، میتواند مشتری و مشترک جدید جذب کند، تبلیغات جذب کند و کلن براساس تعداد نویسندگان و استفاده کنندگان از محصولات شرکت میتواند به عنوان یک غول باقی بماند!

خلاصه بعد از دهها ایمیل و نظر گذاشتن و زنگ زدن، بهم گفتن شما برو بوسیله رایانه و لپ‌تاپ آنلاین شو تا بتونی پست بگذاری و متون تو امکان انتشار پیدا میکنند!

اصلا توجه نکردن که ممکنه من در سفر باشم و بخواهم پست بگذارم، یا بیشتر نوشته‌های من از اسکله و محل کارم هستند و مسئله دیگه اینکه من برای مدتی خونه مادربزرگ، دایی و خواهرم هستم! اصلا من رایانه ندارم و از کجا معلوم درآمد و وضعیت مالی من توان خرید لپ‌تاپ رو داشته باشد. و خنده‌دار اینکه من بوسیله رایانه یا لپ‌تاپ دوستم از مغازه‌ش ورود کردم و بازهم نتونستم پست بگذارم، تا بعد از یک سال یه تبلت خریده بودم که بلاخره خودبخود درست شد و تونستم پست بگذارم.

بهرحال بنده به پاس احترام به شرکت بیان و خاطره‌های خوبم از وبلاگم هیچ جا و در هیچ شبکه‌ای برعلیه بيان تبلیغات سوء انجام ندادم و حتا یک نقد منصفانه نیز نکردم. گفتم پیش میاد. من در گوگل پلاس آن زمان یک سلبریتی محسوب می‌شدم و پست‌هام بازخورد خوبی داشت! اما هیچ متنی برعلیه شرکت ننوشتم و میدونین که فضا برعلیه شرکت‌های خدمات دهی بلاگ‌نویسی وطنی زیاد جالب نیست و عده‌ای زیادی میگن باید برین از خدمات گوگل و وردپرس و... استفاده کنید.

اما من بیان رو دوست دارم. ولی انگار بیان همچین حسی نسبت به دوستان و اعضای قدیمی‌ش ندارد، من سال نود و چهار عضو شدم و الان داره هزار و چهارصد شروع میشه. الان دوهفته میشه که نمیتونم آخرین نمایش و بازدیدکننده‌ها رو مشخصات‌شون رو باز کنم و کلن جزئیات این دوتا گزینه باز نمیشه! چندین بار برای شرکت پیام گذاشتم که مشکل دارم، نه جوابی اومده و نه درست شده.

اگه من رو مدتی ندیدید و احیانا خواستین پیدام کنین.

Alipasabandari.blogsky.com

تعداد صفحات : 1

آمار سایت
  • کل مطالب : 12
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 1
  • بازدید کننده امروز : 1
  • باردید دیروز : 0
  • بازدید کننده دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 53
  • بازدید ماه : 62
  • بازدید سال : 247
  • بازدید کلی : 5680
  • کدهای اختصاصی